۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

شيراز ١

امروز براي اولين بار ميخواستم برم شيراز، تازه براي اولين بار مي خواستم سوار هواپيما بشم، كلي هيجان داشتم، آنقدر هيجان داشتم كه از در خونه خوابيدم تا خود شيراز،يه كوچولوتو هواپيما قبل از حركت بيدار شدم يكم براي مامان بابام لبخند زدم و عكس گرفتم بعدش خوابيدم. تو فرودگاه شيراز هم يه كوچولو بيدار شدم ببينم چه خبره دوباره خوابيدم. كلاً خيلي حس خوبي داره شهر شيراز. همه چيز آروم تره. تو فرودگاه بابا مهرزاد و مامان محبوبه و دايي علي اومده بودن دنبالمون. خيلي دلم براشون تنگ شده بود آخه يه دو ماهي ميشد كه نديده بودمشون. الانم كلي هيجان دارم تا بقيه فاميلامو تو شيراز براي اولين بار ببينم، خيلي حس عجيبيه. فكر كنيد يه عالمه فاميل داريد كه تا حالا نديدينشون.











۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

جشن دو ماهگي

پنجم بهمن دو ماهم تموم شد. مامان بابا براي خوشحال كردن من خودشون كيك درست كردن. اما فكر كنم كيكشون خراب شده بود. آخه مامان به بابا ميگفت بيا زود بريم يه كيك از بيرون بخريم امّا بابا ميگفت نميخواد همينو تزئين ميكنيم درست ميشه. آخه پودر كيك مثل هميشه نبود اصلاً كيك نبود تارت بود واسه همين تو قالب كه ريخته بودن شكل قالبو نگرفته بودو قيافش خراب شده بود. خلاصه با هنرمندي مامان و بابا كيكم تبديل به خوشگلترينو خوشمزه ترين كيك دنيا شد. حسين دايي هم اومد پيشمون امّا عمو مجيد جاش خالي بود رفته بود باغ كار داشت. مامان ترگلي هم بود. خلاصه جاي همه خالي ، بازم مثل قبل بابا شمعو فوت كرد، آخه هنوزم فوت كردن بلد نيستم جديداً فقط ياد گرفتم آب دهنمو باد كنم!
خيلي خوش گذشت فقط يكمي جاي واكسنم اذيت ميكرد همين.



















واكسن

امروز دو ماهم تمام شد. توي دو ماهگي بايد واكسن بزنم به خاطر همين رفتيم درمانگاه كه واكسن بزنم. قبلاً هم وقتي تازه به دنيا اومده بودم واكسن زده بودم كه اصلاً درد نداشت و هنوزم جاش رو بازوم مونده. اول رفتيم تو يه اتاق قد و وزنمو گرفتن. وزنم شش كيلو و قدم شصت سانت شده. مامان بابا ياد وقتي افتاده بودن كه من تو شكم مامان بودم! اون موقع كه براي اولين بار دكتر معيني وزنمو گرفت پانصدو شصت گرم بودم. حالا ديگه مرد شدم، واسه همين پستونكمو پرت كردم كف زمين. بعدش رفتيم اتاق واكسيناسيون. خوابيدم رو تخت و آماده شدم . يك خانمي اومد به دو تا پاهام آمپول زد. اولش درد نداشت امّا يكدفه درد گرفت واسه همين يكم گريه كردم. بابا اومد با من حرف زد بوسم كرد گفت مرد كه گريه نميكنه ، زل زدم تو چشماي بابا و ساكت شدم. بابا برام توضيح داد كه اگه الان واكسن نزنم ممكنه خدايي نكرده بعدها مريض بشم كه دردش خيلي بيشتره .يه قطره هم ريختن تو دهنم امّا بخاطر اينكه دراز كشيده بودم دادمش بيرون. خانم پرستار گفت چند دقيقه ديگه بيا دوباره بهت قطره بدم. بعد از اينكه قطره رو خوردم اومديم خونه. الانم حالم خوبه فقط يه كم جاي واكسن ميسوزه.



















۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

رستوران

سلام
امروز رفتم رستوران. لباس خوشگلمو پوشيدمو با دوستام محمد و امير مهدي و اميرحسين رفتيم. هوا يكمي سرد بود اما من لباساي گرم پوشيده بودم. جاتون خالي كلي خوش گذشت. همه كباب خوردن اما من همش پستونك تو دهنم بود، آخه هنوز كوچولو هستم نمي تونم كباب بخورم. با اينكه مي دونم نمي تونم كباب بخورم اما حرصم گرفت كه چرا منو بردن رستوران بهم كباب ندادن پستونكمو انداختم رو زمين.







۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

من وبابام

شبا كه بابام مياد خونه ميرم ميشينم تو بغلش و يه عالمه باهاش حرف ميزنم
همش بهش ميگم پس كي منو با خودت ميبري سر كار اونم ميگه يه ذره كه بزرگتر شدي، آخه ديگه چقدر بزرگ بشم؟ انقدر بزرگ شدم كه تمام لباسام برام كوچيك شده!!!



۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

حمام

امروز براى اولين بار مامان و بابا منو بردن حمام، يه وقت فكر نكنيد تا حالا حمام نرفته بودما! رفته بودم حمام امّا با مامان بزرگ . بابا منو بقل كرده بود مامانم كمرمو ليف مى كشيد، كلى آب بازى كردمو حالشو بردم. منم مثل مامان و بابام از آب بازى خوشم مياد. بعدشم كه از حمام اومدم بيرون لباساى تميزمو پوشيدم و يكمي استراحت كردم.
موقع شام دايى حسين ازم يه سوال پرسيد و ازم خواست كه جوابشو تو بلاگم بدم، دايى تو دنياى خودش خيال ميكرد من متوجه صحبت هاي بزرگترها نميشم و فكر ميكنم دايي داره آلمانى صحبت ميكنه. دايى من تمام زبانها رو بلدم . شما بزرگرتر ها زبان منو متوجه نميشين و تو اين خيال هستين كه من نميفهمم ، منم بارها از اين موضوع خندم گرفته.مثلا عمو و مامان ميگن كه خيلى دوست دارن بدونن من چه خوابى ميبينم، وقتي براشون تعريف ميكنم انگار نه انگار و بازم ميگن كاش ميفهميديم پارسا داره چه خوابى ميبينه.