۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

جشن سه ماهگى

سلام،
ببخشيد يه مدت ازم خبري نبود ان شاءالله ادامه داستان سفرم به شيرازو براتون بعداً مينويسم سفري كه بهم خيلي خوش گذشت:)

امروز من سه ماهه شدم، اصلاً باور كردني نيست كه تو اين دنيا زمان چقدر تند ميگذره. تو شكم مامانم كه بودم همه چي كند بود. هي همش دلم ميخواست روزها زودتر بگذرن تا زودتر بزرگ بشم و به دنيا بيام امّا الان گذر سريع زمان يكم ذهنمو مشغول كرده!
فكر ميكنم يكي از با ارزش ترين چيزهاي اين دنيا زمان باشه. آدم ها بايد حواسشون به گذران عمر باشه و از لحظه خود لذت ببرن ، آخه بابا كه داشت اين چيزهارو برام توضيح ميداد گفت كه بعضى آدم ها هيچ وقت متوجه نميشم كه زندگى واقعاً يعنى چه و وقتى پير ميشن متوجه ميشن كه زندگى همون روزهايى بود كه گذشت اونا قدر ندونستن. بابا ميگه هر روزى كه كنار منو مامان باشه يعنى زندگى ، حتي اگه شرايط زندگى سخت باشه چون همه با هميم پس خوشبخترينيم.

امروز مامان مثل ماهه پيش برام كيك درست كردو مامان سهيلا و عمو مجيدم برام يه كادو آوردن. مامان محبوبه و دايي علي و بابا مهرزادم اومده اسكايپ تو جشنمون شركت كردن. دور هم بوديمو خوش گذشت جاي همه خالي.
راستي دايي حسينم ديشب اومد پيشم با من عكس گرفت.



















۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

شيراز ٢

ديشب دايي علي به خاطر من كه اولين بار بود اومده بودم شيراز شام دعوتمون كرد، رفتيم بيرون
من كه هنوز دندون ندارم كه پيتزا بخورم اما بهم خيلي خوش گذشت آخه اونجا بوهاي خيلي خوبي ميومد، منم راحت دراز كشيده بودم روي ميز ولذت ميبردم
بعد ديدم اينجوري نميشه، بذار بلند شم يه سر اطرافمو ببينم ، خلاصه چشممو باز كردم و بابا مهرزادمو نگاه كردم، اونم غذاشو گذاشت و منو بغل كرد. وقتي خوب همه جا رو ديدم ،خسته شدم و خوابم برد.