۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

شيراز ٢

ديشب دايي علي به خاطر من كه اولين بار بود اومده بودم شيراز شام دعوتمون كرد، رفتيم بيرون
من كه هنوز دندون ندارم كه پيتزا بخورم اما بهم خيلي خوش گذشت آخه اونجا بوهاي خيلي خوبي ميومد، منم راحت دراز كشيده بودم روي ميز ولذت ميبردم
بعد ديدم اينجوري نميشه، بذار بلند شم يه سر اطرافمو ببينم ، خلاصه چشممو باز كردم و بابا مهرزادمو نگاه كردم، اونم غذاشو گذاشت و منو بغل كرد. وقتي خوب همه جا رو ديدم ،خسته شدم و خوابم برد.



















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر