۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

گذر زمان


امروز بعد از مدت ها دوباره اومدم سر وبلاگ نويسي براي پارسا، خواندن مطالب قبل خيلي حس عجيبي داشت، پسرمون زودتر از اون كه
فكرشو بكنيم داره بزرگ ميشه، الان يك سال و ٧ ماهشه. راه ميره ، حرف ميزنه، كلي شيرين بازي در مياره، حتي به تازگي جمله هاي بلند ميگه. باور كردني نيست كه زندگي چه لذت هايي به آدم ميده اما قبل از اينكه حتي احساسشون كنيم فقط يه خاطره ازشون باقي ميمونه. روز اول ايستادنش، راه رفتن و ذوق كرنش، كلمه هاي هر از گاهي و شوق و شور من و شهرزاد. امروز يكدفعه زمان برام ايستاد به زندگي نگاه كردم، روزهايي كه رد ميشود  و منو پشت سر ميگذارد. هرچي ميدوم به روزگار نميرسم. احساس ميكنم وقتي به نفس نفس افتادم، درست در همان زمان ريتم كند زندگي شروع ميشود ، پير و فرتوت و خسته.  تو دنياي امروز راستي به دنبال چي هستم؟