۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

كفش

سلام
ديروز اولين روزي بود كه كفش ميپوشيدم. نميدونم چه حسي داشت آخه بلد نيستم هنوز راه برم ، فكر كنم يكم شبيه جوراب باشه . كفشاخيلي به تيپم ميومد . واسه مهموني كلي خوشتيپ شده بودم . دوتا ژستم گرفتم تا ازم عكس بگيرن.



دنیای عجیب بزرگترها

چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر می کردم که آدم بزرگ ها خیلی دنیای عجیب غریبی دارنا، خیلی خنده دارن. روزی چند ساعت میان میشینن جلوی من هی همش اسممو صدا می کنن. وقتی هم که نگاهشون می کنم باز میگن پارسا پارسا...
با این کاراشون آدمو به خنده میندازن.


وقتی هم که میخندم کلی کارای عجیب غریب دیگه میکنن. یکی با دهنش صدا در میاره، یکی با دستش چونمو عقب جلو میکنه، یکی لوپمو ناز میکنه، یکی ادا در میاره.
خوش بحالشون خیلی زندگیشون خوب و قشنگه، اصلاً مشکلات ما نوزادارو ندارن. نمیدونن وقتی نتونی از جات تکون بخوری یعنی چی ، همش باید منتظر باشی یکی بیاد بغلت کنه.
بزرگ ترها نمی تونن بفهمن پوشک چه حس بدی به ما میده. نمی تونن بفهمن وقتی نتونی با کسی حرف بزنی دلت میگیره، بغض میکنی و میزنی زیر گریه.

بزرگترها انقدر ساده هستن که فکر میکنن تو بخاطر شیر گریه میکنی ، زودی بهت شیر میدن. اونا نمیدونن که همه چیز شیر نیست، چیزهای مهمتر از شیر تو زندگی ما کوچیکا هست.

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

جشن یك ماهگی

سلام
سه روز پیش به مناسبت اینکه یک ماهه به این دنیا اومدم مامان بابا برام کیک خریدن و حسین دایی هم دعوت کردن که بیاد.آخه فقط حسین داییم تهران بود.( یه دایی علی هم دارم که شیراز پیش بابا بزرگ و مامان بزرگم هست که ایشالله زود میرم پیششون) جاتون خالی کلی با عمو مجیدو دایی حسین و مامان بزرگ و بابا بزرگ و مامان بابا بهمون خوش گذشت. وقتی شمع روشن کردن بهم میگفتم پارسا شمهو فوت کن. ولی آخه من که فوت کردن بلد نیستم واسه همین غمناک شده بودم .
بابایی به جای من شمعو فوت کرد.
مامانی و آقاجون برام یه کتاب به نام حیوانات اهلی هدیه گرفته بودن. کلی هیجان دارم تا زودتر بخونمش اخه من تا حالا هیچ حیوونیو ندیدمو نمیشناسم، میخوام زودتر یاد بگیرم.
در آخر همه با هم کلی عکس گرفتیم ، جای همه خالی.








۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

...

وقتى بزرگ شدم دوست دارم كوچك بشم ، اينقدر كوچك كه بتونم جاى پسر كوچولوم مطلب بنويسم ، نقاشى كنم و دنيارو از چشم هاى قشنگ اون ببينم.

پستونك

ميبينيد چه زمونه اي شده؟
با دادن پستونك سرمو كلاه ميذارن تا بخوابم، آخه مگه چي ميشه من بيدار باشم؟ كاري نميكنم كه، فقط يكم غر ميزنم!

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

بابا خوابالو

بابا اينقدر مى خوابه بعدش به من ميگه خوابالو! آخه من چقدر بيدار بالاى سرش بشينم يه وقت شير تو گلوش نپره! بيدارم كه هست همش بايد برم تو بغلش تا ساكت باشه! آخه بابا تازگيها بغلى شده!



۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

شنبه

اصلا اين شنبه هارو دوست ندارم، آخه بعد از يك روز جمعه خوب كه يه عالمه پيش بابامم ، بابام ميره سر كار، منم دلم براش تنگ ميشه و تا عصر كه بياد پيشم تا ميتونم غر ميزنم و گريه ميكنم. اصلا چى ميشد شنبه ها هم تعطيل ميشد!

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

شب يلدا

سلام
من ديشب اولين شب يلداى زندگيمو ديدم. من كه سر در نياوردم چه خبره آخه هيچكس برام توضيح نداد، فقط خودم يه چيزايى فهميدم،مثلا هوا سردتر ميشه همه ميرن خونه بزرگترها، هندونه ميخورن. تازه خودمم ميدونستم يلدا يعنى میلاد, وقت ولادت, زمان ولادت حضرت عیسی, شب یلدا: شب اول دیماه که دراز ترین شب ساله. تازشم چون اين شب با تولد حضرت مسيح يكى شده اسمشو گذاشتن يلدا. اينارو خدا بهم ياد داد اون موقع ها كه تو دل مامانم بودم.
من ومامان و بابا ديشب رفتيم خونه مامانى عادله و آقاجون يعقوب، من نتيجه اولشونم. كوچكترين عضو كل خانواده ام. مامانى و آقاجون بهم كادو دادن ، كلى كيف كردم.
دوست دارم وقتى بزرگ شدم تو شب يلدا بابا بزرگام كلى برام داستان بگن و همه سلامتو خوشحال دور هم باشيم.


۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

سلام به همگی



سلام به همگی
اسم من پارساست، امروز 25 روزم شده ، 25 روز پیش یعنی 5 آذر به دنیا اومدم. قرار بود 7 ام به دنیا بیام اما یکم عجله کردم. شب عاشورا یواشکی خودمو تو دل مامان قائم کردم وساکت موندم یه گوشه، مامان دید تکون نمیخورم نگران شد به بابا گفت پاشو بریم بیمارستان. خلاصه من و مامان و بابا و مامان محبوبه و بابا مهرزاد همگی رفتیم بیمارستان. مامان سهیلا و بابا رسولم سریع خودشونو رسوندن. من و مامانو بردن تو یه اتاق واسه معاینه. من هیجان زده شده بودم، آخه قرار بود به دنیا بیام ، واسه همین قلبم داشت تندتند میزد. وقتی دکترها دیدن من اینقدر ذوق دارم گفتن بهتره زود به دنیا بیاد. مامانو از کمر بی حس کردن ، اما فکر کنم بی حس نشده بود آخه همش به دکتر می گفت درد دارم. دکتر چون دیده بود من عجله دارم صبر نکرده بود مامان کامل بی حس بشه. شکم مامانو باز کردن دکتر سر منو گرفت که از شکم مامان بیام بیرون اما تپلوبودم یه کم واسه مامان سخت شد تااومدم دنیا. بعدش منو بردن بقل مامان که الهی قربونش برم چه مامان ناز مهربونی.
دیگه خسته شدممن میرم شیر بخورم. بای بای