۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

سلام به همگی



سلام به همگی
اسم من پارساست، امروز 25 روزم شده ، 25 روز پیش یعنی 5 آذر به دنیا اومدم. قرار بود 7 ام به دنیا بیام اما یکم عجله کردم. شب عاشورا یواشکی خودمو تو دل مامان قائم کردم وساکت موندم یه گوشه، مامان دید تکون نمیخورم نگران شد به بابا گفت پاشو بریم بیمارستان. خلاصه من و مامان و بابا و مامان محبوبه و بابا مهرزاد همگی رفتیم بیمارستان. مامان سهیلا و بابا رسولم سریع خودشونو رسوندن. من و مامانو بردن تو یه اتاق واسه معاینه. من هیجان زده شده بودم، آخه قرار بود به دنیا بیام ، واسه همین قلبم داشت تندتند میزد. وقتی دکترها دیدن من اینقدر ذوق دارم گفتن بهتره زود به دنیا بیاد. مامانو از کمر بی حس کردن ، اما فکر کنم بی حس نشده بود آخه همش به دکتر می گفت درد دارم. دکتر چون دیده بود من عجله دارم صبر نکرده بود مامان کامل بی حس بشه. شکم مامانو باز کردن دکتر سر منو گرفت که از شکم مامان بیام بیرون اما تپلوبودم یه کم واسه مامان سخت شد تااومدم دنیا. بعدش منو بردن بقل مامان که الهی قربونش برم چه مامان ناز مهربونی.
دیگه خسته شدممن میرم شیر بخورم. بای بای 








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر